اتش...
ســـ ــینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
شما...
گریه کردم اشک بر داغ دلم مرهم نشد
ناله کردم ذره ای از دردهایم کم نشد
در گلستان بوی گل بسیار بوییدم ولی
از هزاران گل گلی همچون شما پیدا نشد
" بدون شرح ... "
من شاعرم
من شاعرم! حال مرا عالم نمیفهمد
جز تو کسی چیزی از اشعارم نمیفهمد
کشف جدید روزگار ما تو هستی که
برق نگاهت را ادیسون هم نمیفهمد!
سیلاب عشق تو بیاید، حکم ویرانیست
سیل است دیگر... بارش نمنم نمیفهمد
من کشتهی عشق تو خواهمشد، ولی افسوس
هویّت سهراب را رستم نمیفهمد
کلّ شکایتهای من تنها همین جملهست:
معشوقهای که دوستش دارم... نمی فهمد!