روزها در کوچه باغی نگاهت قدم می زدم اما دریغا که لحظه ای مرا درک نکردی. چشمان همیشه گریانم را مسخره می کردی و از پشت به من نیشخند میزدی همیشه در برابر جنگل وحشی نگاهت خزان بودم...خار بودم و از شرم آب بودم و باز از حرارت عشقم به تو بخار میشدم و به آسمان میرفتم...آنقدر بالا میرفتم تا به خدا برسم چون او بهترین بود برای گوش دادن به درد و دلهای من...حال اون روزها گذشته و هروقت که بدان فکر میکنم موجودی از پشت پنجرهی خاطراتم با تمام وجود فریاد میزند که هیچگاه فراموشت نمیکنم
بالا خره یک روز به آرزویم میرسم ...
در صف اول نماز ...
جلوتر از پیشنماز می ایستم ...
و همه به من اقتدا خواهند کرد ...
نماز که تمام شود ...
همه به سمت من خواهند آمد ...
چقدر عزیز خواهم شد ...
بعد از چند قدم که حرکت کردند ...
کسی فریاد میزند :
بلند بگو ...
لا اله الا لله ......
قانون تو تنهایی من است و تنهایی من قانون عشق عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست چه قانون عجیبی! چه ارمغان نجیبی و چه سرنوشت تلخ و غریبی! که هر بار ستاره های زندگیت را با دستهای خود راهی آسمان پر ستاره کنی و خود در تنهایی و سکوت با چشمهای خیس از غرور پیوند ستاره ها را به نظاره نشینی و خاموش و بی صدا به شادی ستاره های از تو گشته جدا دل خوش کنی و باز هم تو بمانی و تنهایی و دوری...
دنبالـ کسی نیستمـ کهـ وقتی میگمـ میرمـ ؛
بگهـ : نرو!
لمس کن کلماتی ر اکه برایت می نویسم ...
هیــــــچ گاه دوســــت داشــــتن هــــایِ پــــر دلیـــــل را